هنوز هم ، حوالی خواب های
شبانه ام پرسه میزنی
لعنتی !!
دیر وقت است ، آرام بگـــــــیر
بُگذار یک امشب را آسوده بخوابم……
هنوز هم ، حوالی خواب های
شبانه ام پرسه میزنی
لعنتی !!
دیر وقت است ، آرام بگـــــــیر
بُگذار یک امشب را آسوده بخوابم……
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم...
بی تو در خلاء سرگردانم
بی تو در انتظار غرقم ....
بی تو لبالب از حس دلتنگی پرم
بی تو ...
می بینی ؟
نبودنت مرا در دنیایی حبس می کند که
دیگر شبیه دنیا نیست
پر از بی رنگیست ...
می بینـــی
میـــان ایـــن واژه هـــا
چگونه با تو زیسته ام ؟
کـــاش می آمـــدی
ایـــن زندگـــی کاغـــذی را
مچـــاله می کـــردی
دستـــم را می گـــرفتـــی
مـــرا در آغـــوشت می فشـــردی
تــــــــــــو
چــشـــم هـــایت را می بستـــی
مـــــــــن
پیشـــانیت را می بـــوسیـــدم
می رفتـــیم
تا آخـــر دنیـــا حـــرف می زدیـــم
وقــت هـايــی هـسـت
ڪـــہ جـــز بـــہ بـــودن " تــــو " ،
دلـم رضـایــت نمی دهـــد ،
حـــالا مــن از ڪــــجـا بـــرایــش " تـ ـو " بیـاورم ...؟؟!!!
سـیـگـار دیـگـری روشـن کـن
ریـه هـای سـالـم بـه چـه دردم مـی خـورنـد ؟
وقـتـی دیـگـر نـمـی تـوانـم در هـوای تـو نـفـس بـکـشـم . . .
لمس کن کلماتی ر اکه برایت می نویسم ...
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ... تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ... لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ... که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد ...
لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است ... لمس کن لحظه هایم را ... تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم، لمس کن این با تو نبودنها را.
بی"تو"
حتی
باران هم…
بوی تشنگی میدهد…
بـے آنکـﮧ اجازه بگیرב
قــَلبم را اسیر نگاه خویش کرב
و مَـטּ نیز بـے آنکـﮧ بـבانم چرا
چشمانَم را بـﮧ انتظار نگاهَش روانـﮧ ساختم
و פـال بـے آنکـﮧ بخواهم
בر فراقش گونـﮧ هایم را میزباטּ شـَبنم چشمانـَم ساختـﮧ ام