در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم...
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد..
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،...
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده دیداری بده...