loading...
سایت سرگرمی و تفریحی تک وب
حمید بازدید : 86 پنجشنبه 1393/05/30 نظرات (1)

 

 

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را،دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. بهخدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مراشگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبتنمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآوردو تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. دردومینسال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اماهمچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم.

بقیه در ادامه مطلب

 
حمید بازدید : 72 سه شنبه 1393/05/21 نظرات (1)

 

 

جنایتکاری که یک آدم کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد وخاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده وبسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازهخیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروشبگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیب،تیغه چاقورالمس می کرد که به یکبارهپرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رهاکرد و... پرتقالراازدست میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم !!

بقیه در ادامه مطلب

 
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 399
  • کل نظرات : 171
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 7
  • آی پی امروز : 166
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 239
  • باردید دیروز : 130
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 559
  • بازدید ماه : 458
  • بازدید سال : 6,323
  • بازدید کلی : 105,331
  • کدهای اختصاصی