روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را،دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. بهخدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مراشگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبتنمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآوردو تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. دردومینسال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اماهمچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. …
بقیه در ادامه مطلب